پدر بزرگ
سال 1364
خاطرات بسیار زیبای یک رزمنده
-------------------
گفتم پدرجان شما اومدی که چی بشه آخه؟
یه نگاه بهم کرد و گفت:من پدر سه شهید هستم.
تو دیدی یه مرد واقعی پسراش بچه بار بیان؟
گفتم:آخه پدر جان شما که اسلحه هم تو دستت بند نمیشه.
گفت:اسلحه که شاید.اما جواب نوه هامو که فردا بدون پدر بزرگ میشن چی بدم؟
بگم پدراتون شهید شدن تا شما زندگی کنید و خودم نشستم خونه و فقط دعا کردم؟
نترس پسرم من اینجا دعا میکنم که سلامت باشید
با شنیدن حرفش خنده کوچکی نشست رو لبم
گفت:من تونستم وسط جهنم یه لبخند بزارم رو لبت.
پس من بهت برای خندیدن کمک کردم.همین یه دنیا ارزش داره...
خاطرات بسیار زیبای یک رزمنده
-------------------
گفتم پدرجان شما اومدی که چی بشه آخه؟
یه نگاه بهم کرد و گفت:من پدر سه شهید هستم.
تو دیدی یه مرد واقعی پسراش بچه بار بیان؟
گفتم:آخه پدر جان شما که اسلحه هم تو دستت بند نمیشه.
گفت:اسلحه که شاید.اما جواب نوه هامو که فردا بدون پدر بزرگ میشن چی بدم؟
بگم پدراتون شهید شدن تا شما زندگی کنید و خودم نشستم خونه و فقط دعا کردم؟
نترس پسرم من اینجا دعا میکنم که سلامت باشید
با شنیدن حرفش خنده کوچکی نشست رو لبم
گفت:من تونستم وسط جهنم یه لبخند بزارم رو لبت.
پس من بهت برای خندیدن کمک کردم.همین یه دنیا ارزش داره...
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و هشتم بهمن ۱۳۹۲ ساعت 19:35 توسط بسیجی
|